ترنم اطهری ترنم اطهری ، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 27 روز سن داره

دختر گلم ترنم

مهمونی خونه خاله زهره

1392/8/18 14:17
نویسنده : مامان زیبا
215 بازدید
اشتراک گذاری

٥ شنبه و جمعه تصمیم گرفتیم بریم خونه خاله جون . ما از 5 شنبه ناهار رفتیم و مامانی اینا و دایی هادی اینا هم واسه شب اومدن. به محض اینکه رسیدیم با عسل رفتید توی اتاق عسل ، کلی ذوق زده بودی و دوست داشتی با همه چیز بازی کنی عسل کشو پایین کمدشو پر از اسباب بازی کرده بود واست تا کشوهای دیگه رو دست نزنی ظرف ها و قابلمه های اسباب بازی عسل رو خیلی دوست داشتی الهی فدات شم ناهارتم توی اتاق عسل خوردی بعد از ظهر خوابیدی  اما زود بیدار شدی واسه اینکه خوابت تکمیل نشده بود یه خورده بد اخلاق شدی. شب خونه عمو حسن مهمون بودیم واسه اینکه بداخلاقی نکنی بابا بردت توی ماشین خوابوندت واسه همینم یه کوچولو دیرتر از بقیه رفتیم مهمونی خاله زهره اینا هم موندند باما اما مامانی اینا زودتر رفتند. قربون دختر کنجکاوم بشم تا اومد شامت رو بدم به همه چیز دست می زدی و منم خوب بود مواظب باشم خرابکاری نکنی . زودتر از بقیه شام خوردی و موقع شام رفتی توی آشپزخونه سر قابلمه ها و ملاقه خورشت فسنجون رو برداشتی و ریختی به شلوارت و خودتو روغنی کردی . وقتی جایی می ریم که واست جدیده یه لحظه هم نمی شه ازت غافل شد . تازه مژده جون توی آشپزخونه مواظبت بود وگرنه دیگه چیکار می کردی. دوست داشتی بری طبقه پایین بازی کنی یه چند باری بردمت ولی واقعاً خسته شده بودم یک کمی هم بابا بردت . به انگورهای مصنوعی که داشتند گیر داده بودی و انگور می خواستی وای وای وای از دختر فضول البته فضول نه کنجکاو. قربون دختر کنجکاوم برم من فرداش هم همگی خونه خاله بودیم خاله جون هستی اینارو هم دعوت کرده بود و دور و برت کلی شلوغ بو اما وقت خوابت بود و بهونه می گرفتی امان از این خواب که وقتی میاد سراغ دختر من از این رو به اون روش می کنه خیلی کلافه بودی هر کاری می کردیم نمی خوابیدی باز بردیمت توی ماشین اما یه کوچولو خوابیدی و بیدار شدی و باز بداخلاق بودی اونقدر کلافه خواب بودی که نگو هرچی خاله جون گفتند که واسه شب بمونید آخر شب برید گفتم نه باید برگردیم ترنم خوابش میاد تا اومدیم توی ماشین ساعت شش و نیم عصر بود خوابیدی خوابت برد اصلا از زور خستگی بیدار نشدی تا فردا صبح ساعت نه و نیم که خونه مامانی بودی . و به گفته مامانی خیلی سرحال بیدار شدی. ماشینتو که با خودمون برده بودیم خونه خاله دادیم بابایی ببره خونشون که تو فردا باهاش بازی کنی . مامانی می گفت صبح شنبه که بیدار شدی چون اسباب بازی هایی که خونه مامانی داری واست تکراری شدند با ظرف و ظروف پلاستیکی مامانی بازی می کردی که خاله زلیخا به مامان گفته به زیبا بگو اسباب بازی جدید براش بیاره تو هم همون موقع به اتاق اشاره می کنی و در حالی که منظورت ماشینت بوده به خاله می گی آوردم . روایته که خاله زلیخا در این حالت غش کرده ، الهی دورت بگردم مامان جونم با اون زبون خوشگلت مامان نفسم الهی فدات شم عشقم .

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

بابا ایمان
20 آذر 92 23:14
عزیزم راستی چون ماه محرم بود عصر عاشورا بردمت امامزاده هیات ببینی تو هم همش سینه میزدی فدات شم زیارتت قبول